کد مطلب:225168 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:227

حکایت ندامت هارون الرشید از برافکندن برامکه و مکالمات او با ابوالحسن علوی
در اكرام الناس از ابوالحسن محمد علوی مذكور است كه چون خشم و اندوه هارون چیرگی گرفت و دیده ی عقل او را غلبه ی جبروت فروپوشید دیده و دانسته برمكیان را بلكه ملك و مملكت خود را بر انداختت ، روزی در حالی نژند و روانی درمند و خاطری اسف آمیز و اندیشه حسرت انگیز با پریشانی و پشیمانی نشسته و جرعه های حسرت و ندامت به اندرون می كشانید ناگاه من درآمدم مرا بشناخت و نزدیك خواست و پیش روی خود بنشاخت و به محاوره و مكالمه پرداخت و تنی چند را كه حضور داشتند به طرفی متفرق ساخت دانستم می خواهد مجلس را خالی كند و با من رازی سربسته را برگشاید و به صحبتی آغاز گیرد .

چون ساعتی بر شد و جز من دیگر كس نماند گفت مجلس را از آن از حاضران بپرداخته ام كه با تو سری در میان نهم چه می دانم مردی نیكو و راستگو و سره مرد



[ صفحه 68]



و دانشمند و زیرك هستی پوشیده مرا پوشیده بخواهی داشت و در زیان نخواهی كوشید كه تو حق شناسی و حق اولیای نعمت را نیكو دانی .

خدمت كردم و گفتم ای امیر چنان سخن بگوی كه خردمندان و تیز فهمان به نیروی درایت و فراست نتوانند به آن پی برند خداوندان تجربه و كیاست بر درگاه خلیفه حاضراند چون كیفیت خلوت بشنوند صد گونه قیاس در كار آورند و از كمال زیركی و فطانت و فراست احوال آنچه را كه امیرالمؤمنین با من به خلوت فرماید بیرون آرند و پیش از استماع در میان مردمان شیاع دهند خلیفه گفت من چیزی با تو خواهم گفت كه هیچ دانائی به دستیاری عقل و توانائی هوش نتواند بدان پی برد .

سپس گفت ای سید و ای عم زاده من هیچ نگران شدی چه خطائی كردم و چه به غلط رفتم و در پایان كار چشم نینداختم و از ازدحام اندوه و كینه و رشگ و دشمنی كسانی را كه روزگار كشور من بدیشان استوار و كارهای من بدیشان بابها و پایدار بود به آسان تر چیزی برانداختم و جماعت برمكیان را بدون اینكه درنگی در پندار نمایم از بیخ و بن برآورم .

و این هنگام در كشورهای من از هر سوی رخنه ای در افتد و مرا زیان رساند كه اگر خواهم آن در بربندم جز بجنبش خودم نتوانم و ازین پیش شوری اگر برخاستی و چیزی تازه در كشور روی نمودی ، در كنار جویبار و پهلوی یار گلعذار باده خوشگوار بخوردم و آن فتنه بیدار از یمن تدبیر ایشان سر بخواب می كشید و گرنه یكی از ایشان را می فرستادم و از آن كار بر می آسودم .

ای علوی نگران هستی كه در این كار سالها بیندیشیدم هم در پایان گروگان خشم و غضب شدم و چنان ناكردنی را پای در نهادم و چون یكی از ایشان را بكشتم صلاح در برگشتن از رأی خود ندیدم و همه را بر انداختم تا خلق بر نادانی من و خطای من حمل نكنند و ایشان را به صواب و مرا به خطا نشمارند و اكنون از آن حال پشیمان و حیرانم كه نمی دانم كار ایشان با چه كس گذارم بگوی تا چه می گوئی



[ صفحه 69]



و رأی بر چه می آوری ؟

گفتم خلیفه خود می داند آنچه برفت باز نتوان آوردن و پشیمانی را سود نباشد گذشت هر چه گذشت ، اگر مصلحت افتد فضل بن ربیع را چون با كفایت و درایت و پرورش یافته خاندان شماست و انواع حقوق بر گردنش ثابت است و از او بر این درگاه لازم ، خدمت وزارت بدو تفویض شود گویا بیرون از صلاح و صواب نیست ؟

هارون گفت ای سید ترا صاحب رأی و درایت می دانستم اینقدر میدانی كه چون كاری را كه از چنان كسان سلب كنند بكسانی باید داد كه در همه چیز از آنها بهتر و مهتر باشند تا قول و قلم او در میان خواص و عوام عالمیان اعتباری گیرد و ازین حیثیت در فضل بن ربیع چیزی را مشهود نمی بینم نه خیلخانه و خاندان انبوه دارد و نه به مكارم اخلاق معروف است و نه به سخاوت و سماجتی مشهور تا دلهای جهانیان بسویش گرایان گردد و نه در هنرمندی درجه كمال و سرآمد یافته كه بدان معتبر شود نه دارای چنان فكر صائب و رأی سلیم است كه بدان جهت ذاتش را شرف باشد .

تو میدانی او درم و دینار را از صد شرف بالاتر دارد و حرص و حسدی بر وی غالب است كه اندازه ندارد تو او را از من بهتر نشناسی و مرا اندوه از این است كه وی از آن ما می باشد لكن این چنین كسان را بزرگ ساختن و به جاه و مال سرافراز كردن غرض ملك حاصل نشود و مرض مملكت زایل نگردد ، پادشاهان بزرگ گفته اند اشغال خطیره و مصالح بزرگ به كسانی باید داد كه این شغل و مصلحت به ذات او شرف گیرد و از قول او غرضی فزاینده حاصل شود و آن شغل بوجود او بزرگ و مشرف گردد و چون از وی بستانند همچنان خمول و محتشم بماند .

و من همی خواهم فضل را وزارت دهم چه او را با این معانی و شرایطی كه بر شمردم دشمنی برمكیان بدل اندر مكان آورده است اما میدانم كه آن كارها كه از ایشان ساخته است صد یك بلكه هزار یكش از وی برنیاید و شغل من از اعتبار و احتشام



[ صفحه 70]



خواهد افتاد و فرمان و امر مرا رونقی نخواهد ماند ، دریغ از این مشاورت كردن من با تو و محرم داشتن ترا در این كار ، من خدمت و تواضع بردم و گفتم اندازه دل من همین بود كه گفتم .

و چون خلیفه سخن تمام كرد در حال فضل بن ربیع درآمد و عرضه داشت كه جمله لشگر با پسران سلیمان كرد آمده و پسران سلیمان عرضه داشتی دارند كه جد و پدر مرا خلیفه نیكو بداشت و در ترقی احوال ما بسی مبالغت ورزید مگر ما ایشان را بكار می آمدیم و امیرالمؤمنین را بكار نمی آئیم الحال خلیفه ما را دستوری دهد تا ما ترك چاكری دارالخلافه گیریم و بر سر كار خویش رویم و زمین پاره ای كه داریم گرد زراعت آن برآئیم كه ما بر این طریق كه خلیفه می دارد خرسند نه ایم و خوشنود نیستیم .

من به آن جماعت گفتم این چنین عرایض را در مقام فرصت بباید به عرض رسانید و اینك خلیفه در خلوت بیاسوده است گفتند لا و الله همین زمان این پیغام را به خلیفه باید برد كه فرصت از دست می رود چون ایشان چنین گستاخ سخن كردند من خواستم بفرمایم تا سر از تن پسران سلیمان كرد بردارند كه در سر ایشان فسادی می بینم ایشان را چه محل و مقام است كه لشگر بر ایشان گرد آید و این چنین گستاخی كنند و اینگونه پیغام به حضرت خلافت فرستند .

ابوالحسن علوی می گوید هارون سوی من بدید یعنی حد عقل و حد كار فضل بن ربیع بدیدی .

بعد از آن با فضل گفت نزد ایشان شو و پیغام من برسان و بگوی هیچ شبهتی نیست كه در باب شما تغافل شده و تقصیر بسیار كرده ام و شما را در رنج داشته ام و مرا با شما حاجت بیش از آن است كه جد و پدر مرا با شما بود ازین سب معذور دارید من ازین پس در كار شما غمخوارگیها كنم و شما را به آسایش و راحت رسانم ، من جمیع الوجوه خاطرها آسوده دارید كه عذر تقصیرات گذشته را می خواهم .

فضل بن ربیع گفت این چنان مردم سرتاب را این چنین پیغام نرم چه باید



[ صفحه 71]



خلیفه را اندوه بگرفت و فضل را به دشنام در سپرد و گفت ترا چه محل باشد كه آن چه من بفرمایم تو بر آن كار اعتراض كنی و حكمت در همان است كه من بفرمودم و تو ندانسته به جواب مشغول شوی . آنچه ترا گفتم به ایشان برسان .

چون فضل بازگشت خلیفه روی سوی من كرد كه حد عقل و دانش و رأی فضل ربیع را بدیدی این چنین كسان را بجای جعفر و یحیی اشارت می كنی در این اثنا فضل بن ربیع باز آمد و گفت آن پیغام را با پسران سلیمان كرد و سران لشگر و سرهنگان برسانیدم همه سران از اسب فرود آمدند و سر بر زمین نهادند و امیدوار بازگشتند و گفتند ما همه بندگانیم اگر خلیفه ما را نیكو بدارد از خدایتعالی صواب یابد و اگر ما را نیكو پرورد تا زنده ایم جان خویش فدای او سازیم ، همه خوشحای و خرم به خانه خود برفتند .

و چون فضل بن ربیع از حضور خلیفه بیرون شد رشید روی با من آورد و گفت كاری را كه بتوان بسخن نرم و تنعم برآورد و فتنه را فرونشاند بر افزون از آن كردن محض احمقی است ، اگر من به رأی فضل كار می كردم چندین خون می ریخت آیا پایان كار هم بكجا انجامیدی .

و من در تاریخ عجم خوانده ام انوشیروان از خواجه بزرگوار بزرگمهر پرسید چیست زنان را كه اگر با سخن خوش با ایشان در میان آیند خوشتر دارند تا ایشان را خواسته بخشند بوذرجمهر گفت زنان را خرد اندك باشد و در مال و مقاصد مال نمی توانند رسید و چون در سخن خوش یك نوع لذتی است در حال فریفته شوند كسری او را بزه و آفرین گفت و بنواخت .

آنگاه هارون با من گفت آشكارا نمودی كه مرا از آوردن اینگونه داستان چه اندیشه بود ؟ گفتم بدانستم گفت بگو گفتم لشگر بسخن خوش آرام و شاد می گردد و افزون بر آن از چه باید كرد و انگشت در سوراخ بلا از چه باید انداخت و بعد از طی این سخنان فرمود روزی در شكار سوار بودم جعفر برمكی در پیش روی من می رفت ناگاه در آن میان از گناهان و زشتكاریهای او مرا یاد افتاده اندوه و خشم بر من چیره



[ صفحه 72]



گشت در پندار بگذرانیدم كه باشد این گردن سطبر را با تیغ جدا سازم .

در این اندیشه دلم خوش گشت و مرا خنده بیفتاد جعفر باز پس نگریست و آن خندیدن بی جان در من بدید و آنچه مرا بدل اندر افتاده بود به هوشیاری دریافت و مرا گفت خلیفه بدون اینكه چیزی شگفت خبر بنگرد چه می خندد گفتم از سخنان لاغ و شوخ كنیزكان شوخ كه در خلوت بشنیدم به دلم در گذشت .

جعفر گفت در دل مبارك امیرالمؤمنین بر گذشت كه جعر گردنی سطبر پاكیزه دارد همی خواهم از تن جدا گردانم ای خداوند و ولی نعمت از اینگونه اندیش براندیش كه من خود بیگناهم از خدای بپرهیز و خون من بیگناه مریز خدای پوشیده دان گواه است كه گناهی ندارم و در خور شمشیر خلیفه نیستم ، من از نیروی ادراك و روشنی ذهن و صفای پندار جعفر سرگشته بماندم .

اكنون ای علوی بگوی كیست كه آنچه دیگری را در پهنه پندار پدیدار آید به ذهن روشن خود آن را دریابد و چون این داستانها به پایان آمد و روز به نیمه پیوست مرا در آن سخنها و داستانها كه بگذشته وصیتهای فراوان نهاد و از آن نشستنگاه برخاستن گرفت . و ازین پیش در فصلی كه به حكایات فراست جعفر نظر داشت به این سرگذشت هارون در شكارگاه با اندك تفاوتی اشارت رفت .

صاحب كتاب مذكور می نویسد اگر مردمان خردمند دوربین دوراندیش در چنین داستان اندیشه را كار فرمایند فواید بسیار در امور ملكی و مصالح جهانداری و رموز شهریاری روشن گردد و از آن رأی های روشن و سر گذشت گذشتگان و سرنوشت جهان در نوشتگان سلاطین و وزیران و دبیران در رونق جهان بیفزایند و بدانند از اندیشه های خام پادشاهان و رأی های بی اصل و اسلوب وزرای روزگار چه خرابیها در صفحه زمین بیفتد و روز تا روز بر ویرانی جهان و بی سامانی جهانیان بیفزاید .

و هم صاحب كتاب در مقام دیگر كه از نكبت برامكه و تغییر مزاج هارون سخن می راند می گوید آنچه هارون با برمكیان به پایان برد طالبان جاه و خواستاران خواسته و مناصب را پند نامه ایست تا اندازه كار خویش بدانند و چندان دست و پا دراز نكنند



[ صفحه 73]



كمر آسایش از میان نگشانید و خود را از همه روی و همه سوی پرورده نعمت و برآورده خدمت پادشاهان دانند ، چه بسیار افتد كه پادشاهان را برای مصلحت ملكی رعایت حق خدمت از میان می رود در جای خشم خرسندی و در جای خرسندی خشم گیرد .